دست منو بگیر کنار من بشین من عاشق توام

چشم هایم را شستم،جور دیگر دیدم،بازهم سودی نداشت،توهمان بودی که باید دوستت میداشت

دست منو بگیر کنار من بشین من عاشق توام

چشم هایم را شستم،جور دیگر دیدم،بازهم سودی نداشت،توهمان بودی که باید دوستت میداشت

بدوببین....

عزیزم تقدیم به تو.... 


                                                 
















 

اولین روز دیدار....

  سلام....

بعداز عید اولین روز که میخواستیم بریم دانشگاه واولین بار بود تورو میدیدم(البته از وقتی که توبرام دیگه هم کلاسی نبودی)

صبح باشقایقوسحرمیخواستیم بریم دانشگاه اما فهمیدیم کلاس کنسله بعد حدود20روز که همدیگه رومیدیم پس درنتیجه گفتیم بریم یه جایی که حداقل باهم باشیم...

به توافق رسیدیم بریم دربند 

اس دادم که مامیخوایم بریم دربند بیای خوشحال میشیم گفتی باشه میای....

بعدگفتی میری یه دوش بگیری بعدمیای گفتم باشه....

ما با بچه ها رسیدیم تجریش اس دادم کجایی گفتی خونه شماکجایی؟منم گفتم تجریش....

گفتم میرم امازاده صالح میشینیم بیای...

تارفتیم داخل امامزاده اس دادی کلی معذرت خواهی که ببخشیدالاف شدید الان باتاکسی میام تازودتر برسم بازم شرمنده تا ده دقیقه دیگه اونجام....

بابچه ها گفتیم نه بابا محاله به این زودیا برسی همینجوری مشغول حرف زدن بودیم که اس دادی رسیدی...

هممون تعجب کردیم بدوبدو اومدیم بیرون حتی وسط راه  فهمیدم جزومو جاگذاشتم شقایقو سحر رفتن جزوه بیارن منم اومدم پیش تو با اون کفشای پاشنه بلند که داشت پدرپامودرمیوورد

باهزار بدبختی رسیدم بهت سویی شرت بنفش با یه تی شرت بنفش شلوار لی کوله وکفشای قهوه ای....

بچه ها اومدن بعدسلامو احوال پرسی رفتیم سمت تاکسیا....

رفتیم بالا اما ازاونجا که صبح خیلی زود بود هنوز بازنکرده بودن ....

با هزار بدبختی  یه جاروپیدا کردیم البته بگم ما خیلی دربند میرفتیم اما نه صبح به اون زودی ونه با اون کفشا

سحرنقش تکیه گاهو اجرا میکرد منو شقایق بهش چسبیده بودیم که زمین نخوریم....

اولش که نشستیم نمیدونم خجالت کشیدی یاهرچی دیگه نشستی لبه ی تخت وبرنامه کودکی که از تلویزیون پخش میشد میدیدی...

منم که کم حرف به شقایق گفتم شقایق من حوصلم سررفت تو بحثوشروع کن فضا ازیکنواختی دربیاد...

شقایق گفت چرا تو دانشگاه اینقدر با اخم مارونگاه میکردی؟ازما بدت میوومد؟؟

تو تعجب کردی گفتی نه بابا کی؟

کلی کل کل کردیم تو هم که فهمیده بودی شقایق میترسه از اون نگات تا اذیتت میکرد میگفتی دوباره با اخم نگات میکنم شقایقم میگفت ببخشید ببخشید....

کلی خندیدیم...

کلی سربه سر شقایق گذاشتی اما بعد که فهمیدی اونم اذر ماهییه صلح کردی باهاش ...

شرط بندی کردی با شقایق سر یه ناهار...

دیرت شده بود از اونجا که بچه درس خون بودی از این بچه هایی که مثبتن و کلاسو نمیپیچونن ...

کلی استرس داشتی ....

ماهم تصمیم گرفتیم بریم تا به کلاست برسی....

رفتیم ونک و یه چیزی خریدیم رفتیم به سمت دانشگاه وتوپارک نشستیم خوردیم....

بعد تو رفتی سر کلاس...

منو شقایقو سحرم رفتیم نمازخونه...

یه اس اشتباهی برامن فرستادی ...

وقتی خوندم اینطوری شدم

به ماند چی شد.....

وقتی اومدم سر کلاس تو کنارخودت برام جا گرفته بودیی برام ...

دیررسیدم سرکلاس همه نشسته بودن تو صدام کردی گفتی بیا اینجا....

نگاه بچه ها سنگینی میکرد....

ناراحت بودم از دستت بخاطر اس اشتباه فقط سکوت کردم توهم شروع کردی توضیح دادن....

دیگه بماند چی شد ....

بقیشو بعدا تعریف میکنم.....

یادش بخیر چه روزایی داشتیم....



یادمان باشد...

یادمان باشد حرفی نزنیم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد

خطی ننویسیم که آزار دهد کسی را

یادمان باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست...

                                                                                                

                                                                                 


کلاس...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دل شکسته...

شیشه ای میشکند

یک نفر میپرسد

که چرا

شیشه شکست؟

یک نفر میگوید:

شاید این رفع بلاست

دیگری میپرسد

شیشه پنجره را باد شکست؟

دل من سخت شکست

هیچ کس هیچ نگفت

غصه ام را نشنید

از خودم میپرسم"

ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود.