دست منو بگیر کنار من بشین من عاشق توام

چشم هایم را شستم،جور دیگر دیدم،بازهم سودی نداشت،توهمان بودی که باید دوستت میداشت

دست منو بگیر کنار من بشین من عاشق توام

چشم هایم را شستم،جور دیگر دیدم،بازهم سودی نداشت،توهمان بودی که باید دوستت میداشت

بی پولی....

باهمکاری نیما یوشیج :

آخر برج شد ست

زیر اقساط و بدهکاری ها

باز دارد کمرم می شکند

غصّه می ریزد در چاه دلم


من فرو رفته چو خر توی گلم

غم زندان ،غم برگشتن چک

خواب در چشم ترم می شکند....

***

نگران با من اِستاد ه زنم

لرزه افتاد ه ز ترسش به تنم

چونکه بی پولم و باز

ظرف چینی را بر فرق سرم می شکند.....

زرت من قمصور است

پول چندین قرن از من دور است

در چنین وضع قاراشمیش و نه چندان دلخواه

می رسد گلّه ی مهمان از راه!

یا که از بد بختی،

پای لنگ پسرم می شکند.....

باز بی انگیز ه

می روم توی کلاس

دم در منگم و از هول طلبکار و هراس

پای این نصفه سواد و هنرم می شکند

"سهراب سپهری"

پشت کاجستان برف.

برف، یک دسته کلاغ.

جاده یعنی غربت.

باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.

شاخ پیچک و رسیدن و حیاط.

من، و دلتنگ، و این شیشه ی خیس.

می‌نویسم، و فضا.

می‌نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک.

یک نفر دلتنگ است.

یک نفر می‌بافد.

یک نفر می‌شمرد.

یک نفر می‌خواند.

زندگی یعنی: یک سار پرید.

از چه دلتنگ شدی؟

دلخوشی‌ها کم نیست: مثلاً این خورشید،

کودک پس فردا،

کفتر آن هفته.

یک نفر دیشب مرد و هنوز، نان گندم خوب است.

و هنوز آب، می‌ریزد پایین اسب‌ها می‌نوشند.

قطره‌ها در جریان،

برف بر دوش سکوت

و زمان روی ستون فقرات گل یاس.

"سهراب سپهری"

                                                                                        

فرخی یزدی 001

روزها باید که تا گردون گردان یک شبی عاشقی را وصل بخشد یا غریبی را وطن


هفته ها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن


ماه ها باید که تا یک پنبه دانه زآب و گل شاهدی راحله گردد یا شهیدی را کفن


سال ها باید که تا یک کودکی از ذات طبع عالمی دانا شود یا شاعری شیرین سخن


عمرها باید که تا یک سنگ خاره زآفتاب در بدخشان لعل گردد یا عقیق اندر یمن


قرن ها باید که تا از لطف حق پیدا شود بایزیدی در خراسان یا اویسی در قرن



فرخی یزدی